پدرم هفت سال چشم به راه آمدن برادرم بود و از دوری او بسیار غمگین بود. مدام در فکر عبدالمحمد بود، تا این که در سال ۱۳۶۸ ساعت ۱۲ شب گفت: «قلبم درد میکند». ساعت ۴ صبح حالش بدتر شد، او را به بیمارستان بردیم و آنجا از دنیا رفت.
روزی پدرم خانه بود، شهید خلیل خواجه ئیان در سفر آخرش برای خداحافظی آمد و به پدرم گفت: «پیغامیبرای پسرت نداری، من عازم جبهه هستم». آن زمان برادرم غلام نیز در جبهه بود. پدرم گفت: «نه، برو به دست خدا، فقط به عبدالمحمد بگو دیگر بس است، برگرد»، و روی خلیل را بوسید. وقتی پس از چندی خبر شهادت خلیل را آوردند، پدرم خیلی گریه و ناراحتی کرد.
عبدالمحمد نیز مفقود شد و ما خبری از او نداشتیم، فقط منتظر بودیم. پدرم میگفت: «اگر برگردد، اول او را یک سیلی میزنم، بعد میبوسمش»، نمیدانستیم عبدالمحمد شهید شده است. تعدادی به ما گفتند او را در جمع اسیران از تلویزیون عراق دیده ایم. یکی از بستگان نیز به ما اطلاع داد که عبدالمحمد از جای شلوغی و با عجله تماس گرفته و گفته است: «من عبدالمحمد پسر فلانی هستم، الان نمیتوانم زیاد صحبت کنم، دوباره تماس میگیرم»، اما دیگر زنگ نزد. این خبر خانواده ما را خوشحال و امیدوار کرد، ولی خبری نشد.
زمانی که آزادگان آمدند، من خودم جزء محافظین آنها بودم. اولین نفر آنها را ملاقات کردم و عکس عبدالمحمد را به آنها نشان دادم و از او پرسیدم. بعضی میگفتند که یک اسیر به نام گرگین نزد ما بود ولی او را بردند. نمیدانم او همان برادر من بوده یا نه.
عبدالمحمد در هنگام شهادت ۱۷ سال کمتر داشت. روزی از طرف نیروی انتظامیدر خانه ما آمدند و گفتند: «موعد رفتن سربازی پسر شما رسیده، چرا به سربازی نمیآید؟». پدرم گفت: «اگر او را پیدا کردید ما را هم خبر کنید. پسر من قبل از وقت سربازی به جبهه رفت و اکنون مفقود است». آنها به بنیاد شهید مراجعه کردند و متوجه ماجرا شدند.
وقتی خبر مفقود شدن عبدالمحمد را همراه با ساکش آوردند، مادرم از شدت ناراحتی در همان وسط ظهر پای برهنه به طرف امامزاده محمد باقر دوید و بشدت گریه میکرد. قبل از آن که پیکر عبدالمحمد را به ما نشان دهند، عکسهایی از عبدالمحمد جهت شناسایی پیکر از ما گرفتند و بردند. ما فکر میکردیم این عکسها را برای نمایشگاه دفاع مقدس میخواهند، از جریان واقعی خبر نداشتیم.
چند روز بعد به ما گفتند که پیکر عبدالمحمد را آورده اند. وقتی به مادرم گفتم او در حالی که خیلی ناراحت شد اصلاً باور نکرد، بلند شد و رفت. شهادت عبدالمحمد را قبول نداشت و میگفت زنده است و بر میگردد. به همین جهت در تشییع جنازه و بخشی از مراسم برادرم نیامد.
فردای آن روز به بنیاد رفتیم، خانواده شهدا منتظر بودند تا به نوبت، پیکر فرزندانشان را شناسایی کنند. نوبت به من رسید، بالای پیکر مطهرش حاضر شدم، سری بر بدن نداشت. تنها استخوانهای بدنش مانده بود. بعضی از اجزای بدنش از بین رفته بودند. قمقمه اش ترکش فراوانی داشت. فانوسقه دور کمرش بود و کفشهای کتانی به پا داشت که بخشی از آن از بین رفته بود. باندی دور پایش پیچیده شده بود. گویی قبل از شهادت زخمیبوده است.
راوی: «برادر شهید عبدالمحمد گرگین»