قبل از اینکه پیکر عبدالمحمد به دست ما برسد و از شهادت او اطلاع حاصل کنیم، برادرم خواب دید که او وارد خانه ما شد. همه را نگاهی کرد و از مادرم پرسید: «پدرم کجاست؟». در عالم خواب مادرم برای اینکه عبدالمحمد ناراحت نشود، به او نمیگوید که پدرم فوت شده است. سپس عبدالمحمد میرود، از او میپرسند: «کجا میروی؟». میگوید: «شنیده ام خلیل خواجه ییان شهید شده است، به محمد باقر (امامزاده محمد باقر) میروم تا بالای سر خلیل فاتحهای بخوانم». ما نیز بر اساس این خواب شهید را در همان مکانی که در عالم خواب میرفتند، به خاک سپردیم.
مادرم از فراق عبدالمحمد خیلی ناراحتی و فغان میکرد و حالش خیلی وخیم بود. شهادت پسرش را باور نمیکرد. مدام در غم و اندوه بود. بعد از مراسم شب هفت عبدالمحمد به خواب مادرم می آید در حالی که سینی پر از میوه و خوراکی در دست داشته آن را جلو مادرم میگذارد و میگوید: «احوالت چطور است؟... ناراحت نباش».
راوی: «برادر شهید عبدالمحمد گرگین»